نوشته شده توسط : مهران

با سلام خدمت همه بازدیدکنندگان محترم

به دلیل مشغله زیاد و اینکه نمیتونم وبلاگ ها رو آپ کنم به چند نفر جهت همکاری در این وبلاگ نیاز دارم.

در صورتی که تمایل دارید در قسمت نظرات اعلام کنید.



:: بازدید از این مطلب : 468
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.

همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.

ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.

یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو تسکین میده.

سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.

در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان طناب شیطان , داستان جدید , داستان تلخ , داستان احساسی , دنیای داستان کوتاه و جالب , احساسی , زیبا , داستان کوتاه احساسی , داستان غمگین , عشق وعاشقی , داستان عبرت آموز , داستان واقعی , داستان تاثیر گذار , مرجع داستان کوتاه , داستان های کوتاه زیبا , ,
:: بازدید از این مطلب : 504
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل

او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او

را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی

چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی

توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان توقف , داستان جديد , داستان تلخ , داستان احساسي , دنياي داستان کوتاه و جالب , احساسي , زيبا , داستان کوتاه احساسي , داستان غمگين , عشق وعاشقي , داستان عبرت آموز , داستان واقعي , داستان تاثير گذار , مرجع داستان کوتاه , داستان هاي کوتاه زيبا , ,
:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

  توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.



:: موضوعات مرتبط: داستان های مختلف , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان تلخ , داستان احساسی , دنیای داستان کوتاه و جالب , احساسی , زیبا , داستان کوتاه احساسی , داستان غمگین , عشق وعاشقی , داستان عبرت آموز , داستان واقعی , داستان تاثیر گذار , مرجع داستان کوتاه , داستان های کوتاه زیبا , ,
:: بازدید از این مطلب : 553
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم .

مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .

قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 در یک شب زمستانی سرد ، ملا  در رختخواش خوابیده بود که یکباره صدای غوغا از کوچه بلند شد .

زن ملا به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است .

ملا گفت : به ما چه ، بگیر بخواب. زنش گفت : یعنی چه که به ما چه ؟ پس همسایگی به چه درد می خورد .

سرو صدا ادامه یافت و ملا که می دانست بگو مگو کردن با زنش فایده ای ندارد . با بی میلی لحاف را روی خودش انداخت و به کوچه رفت .

 گویا دزدی به خانه یکی از همسایه‌ها رفته بود ولی صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چیزی بردارد. دزد در کوچه قایم شده بود همین که دید کم کم همسایه‌ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پیش خود فکر کرد که از هیچی بهتر است . بطرف ملا دوید ، لحافش را کشید و به سرعت دوید و در تاریکی گم شد.

وقتی ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسید : چه خبر بود ؟

ملا جواب داد : هیچی ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد که لحافی که ملا رویش انداخته بود دیگر نیست .

این ضرب المثل را هنگامی استفاده می شود که فردی در دعوائی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی  مالی را از دست داده است .



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 620
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 در زمان‌های‌ دور، کشتی‌ بزرگی‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد  که‌ کشتی‌ غرق‌ شود. مسافران‌ کشتی‌ توی‌ آب‌ افتادند.    در میان‌  مسافران، مردی‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌ای‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد

موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتی‌ مرد چشمش‌ را باز کرد، خود را در ساحلی‌ ناشناخته‌ دید بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا یا شهری‌ برسد. راه‌ زیادی‌ نرفته‌ بود که‌ از دور خانه‌هایی‌ را دید. قدم‌هایش‌ را تندتر کرد و به‌ دروازه‌ شهر رسید.

در دروازه‌ی‌ شهر گروه‌ زیادی‌ از مردم‌ ایستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوی‌ او رفتند. لباسی‌ گران‌قیمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند. او را بر اسبی‌ سوار کردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 در زمان‌های‌ دور،   مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 در زمان‌های‌ دور،   مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.

مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش‌های خوشمزه او دهان هر کسی را  آب می انداخت.

روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.

قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.



:: بازدید از این مطلب : 277
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان های کوتاه و خواندنی

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود.

پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، اما دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند و هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکند محرم بیمارش است، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , داستان های مختلف , ,
:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 13 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان های کوتاه و خواندنی

آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن.

وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن.

وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!…

 ——



:: موضوعات مرتبط: داستان های پندآموز , داستان های مختلف , ,
:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 13 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان های کوتاه و خواندنی

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ....

بخاطر اینکه در میز کناری،پسر شما 50 دلار به من انعام داد درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام




:: موضوعات مرتبط: داستان های خنده دار , داستان های مختلف , ,
:: بازدید از این مطلب : 302
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 13 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان

 

تولد و کودکی

امام حسن (ع ) فرزند امیر مؤمنان علی بن ابیطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه زهرا دختر پیامبر خدا (ص ) است . امام حسن (ع ) در شب نیمه ماه رمضان سال سوم هجرت در مدینه تولد یافت . وی نخستین پسری بود که خداوند متعال به خانواده علی و فاطمه عنایت کرد. رسول اکرم (ص ) بلا فاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش چپش اقامه گفت . سپس برای او بار گوسفندی  قربانی کرد، سرش را تراشید و هموزن موی سرش - که یک درم و چیزی افزون بود - نقره به مستمندان داد. پیامبر (ص ) دستور داد تا سرش را عطر آگین کنند و از آن هنگام آیین عقیقه و صدقه دادن به هموزن موی سر نوزاد سنت شد. این نوزاد را " حسن " نام داد و این نام در جاهلیت سابقه نداشت . کنیه او را ابومحمد نهاد و این تنها کنیه اوست . لقب های او سبط، سید، زکی ، مجتبی است که از همه معروفتر "مجتبی " می باشد.



:: موضوعات مرتبط: داستان های مذهبی , زندگینامه , ,
:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 13 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 


داستان

در مورد بیوگرافی و داستان زندگی استیو جابز چه می‌دانید؟ مرد ۵۲ ساله‌ای که هنوز علاقه دارد جین به پا کند، بلوز یقه‌ اسکی مشکی بر تن کند و با کفش ورزشی در جلسات و کنفرانس‌های مهم ظاهر شود.

در همان دورانی که روس‌ها اسپوتنیک یک را راهی مدار کردند و ترانزیستور اختراع شد و به صورت دقیق‌تر  ۲۴ فوریه سال ۱۹۵۵ ، استیو جابز به دنیا آمد.

پدر او یک مهاجر اهل سوریه به نام «ابوالفتاح جان جندلی» بود که بعدها استاد علوم سیاسی شد. ابوالفتاح در سال ۱۹۵۵ به سان فرانسیسکو رفت و رابطه‌اش با یک دانشجو به نام «جوآن کارول شیبل»، منجر به تولد استیو شد.



:: موضوعات مرتبط: زندگینامه , ,
:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 13 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

داستان

اردیبهشت صد سال پیش خواننده‌ ای به دنیا آمد که سال‌ ها بعد از او به عنوان گل سر سبد موسیقی ایرانی یاد شد ، استادی که این روزها اگرچه سنگ قبری در خور شان و مقامش ندارد اما در دل علاقه ​مندان به موسیقی جایگاه والایی دارد.

سال ۱۳۲۱ است ، روح اله خالقی در رادیو مسئولیت دارد ، بنان با عبدالعلی وزیری برای امتحان به رادیو می روند ، در دفتر روح اله خالقی ، ابوالحسن صبا هم نشسته است ، بنان خواندن قطعه‌ ای در سه گاه را آغاز می‌ کند و صبا هم با ویلن او را همراهی می‌ کند ، هنوز “درآمد” تمام نشده که خالقی به صبا می‌ گوید: “شما نواختن ویلن را قطع کنید” و به بنان اشاره می‌ کند تا گوشه حصار را بخواند ، بنان مکث نمی‌ کند و با چنان مهارت و استادی درآمد حصار را می‌ خواند و به سه گاه فرود می‌ آید که روح اله خالقی بی اختیار بلند می‌ شود و او را در آغوش گرفته و می بوسد و آینده وی را در هنر آواز درخشان پیش بینی می کند.

از آن روز تا الان نزدیک به ۷۰ سال گذشته است و از تولد بنان تا به حال ۱۰۰ سال ، پیش‌ بینی خالقی درست از آب درآمد و بنان هنوز که هنوز است از بزرگترین نام‌ های آواز ایرانی است.



:: موضوعات مرتبط: زندگینامه , ,
:: بازدید از این مطلب : 308
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 13 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 

 
 
 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر

از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را
بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر

دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی
بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 317
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

  یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد.

مهماندار از او پرسید:

"مشکل چیه خانم؟"

زن سفید پوست گفت: 

"نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاه پوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: 

"خانم! لطفاً آرام باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه."

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت:

"خانم! همان طور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم."

قبل از این که زن سفید پوست چیزی بگوید، مهماندار ادامه داد: 

"ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند این که یک مسافر، کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند است."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاه پوست کرد و گفت: 

"قربان! این به ای معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند. 



:: موضوعات مرتبط: داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

  یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد.

مهماندار از او پرسید:

"مشکل چیه خانم؟"

زن سفید پوست گفت: 

"نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاه پوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: 

"خانم! لطفاً آرام باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه."

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت:

"خانم! همان طور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم."

قبل از این که زن سفید پوست چیزی بگوید، مهماندار ادامه داد: 

"ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند این که یک مسافر، کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند است."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاه پوست کرد و گفت: 

"قربان! این به ای معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند. 



:: موضوعات مرتبط: داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 232
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 


داستان های کوتاه و خواندنی

سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب  وقتی آرام  می گیرد  که من  نه تو را رها  کرد ه ام و نه با  تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم  تا  به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس  30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87)



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , داستان های مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 361
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

داستان های کوتاه و خواندنی


یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد.
وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . 
بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. 

شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: 

اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.



:: موضوعات مرتبط: داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 210
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 


داستان های کوتاه و خواندنی

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.
 
آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 


داستان های کوتاه و خواندنی
 

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: 

چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: 



:: موضوعات مرتبط: داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 237
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 یارو زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟
یارو می گه: بابا دیب، دیب!
طرف می‌بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد ‌می پرسه: چی می‌خوای عزیزم؟
یارو می گه: دیب!



:: موضوعات مرتبط: داستان های سرکاری , داستان های خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 529
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان های کوتاه و خواندنی

مردی قصد ازدواج داشت.مشکل او انتخاب از بین 3 کاندید زن احتمالی بود.
او به هر زن 5000 دلار پول داد تا ببیند هرکدام با آن چه کار میکنند!

اولی ظاهرش را کاملا تغییر داد به یک آرایشگاه تجملی رفت
آرایش جدید کرد لباسهای جدید و زیبا خرید و به مرد گفت که برای اینکه
در نظر او جذابتر باشد این کارها را کرده است چراکه خیلی دوستش دارد
مرد تحت تاثیر قرار گرفت!



:: موضوعات مرتبط: داستان های سرکاری , داستان های خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 625
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

  یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. 
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. 
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. 
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. 
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. 
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. 
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. 

جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. 
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند : 

یک دوست ، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید ، هنوز دوست شماست 

و بر بال دیگرش نوشتند : 

هر عمل از روی خشم ، محکوم به شکست است.



:: بازدید از این مطلب : 242
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 مرد جوانی , از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت های یک نمایشگاه به سختی را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . 



مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . 


بلاخره روز فارغ التحصیلی فرار سید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر , کنجکاو ولی ناامید . جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا , که روی آن نام او طلاکوب شده بود , یافت . 


با عصبانیت فریادی برسر پدر کشید و گفت : با تمام ما و دارایی که داری ، یک انجیل به من میدهی ؟ 


کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد . 


سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش , حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که در , تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . 


هنگامی که به خانه پدررسید . در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است . 


چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ... ؟؟؟ !




:: بازدید از این مطلب : 261
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

  معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ... 
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟ 
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد: 
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم! 
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: 

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... 
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ... 

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... 
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاطفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 217
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

  معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ... 
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟ 
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد: 
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم! 
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: 

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... 
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ... 

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... 
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .



:: بازدید از این مطلب : 196
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده  

نتیجه اخلاقی داستان

عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست 
آرامش مال کسی است که صادق است 
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند 
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند

 

http://negarine106.blogfa.com/



:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 اعتقاداتمان را چند می فروشیم؟


در مرکز تبلیغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد .راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . 
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . 
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم 
اما هنوز کمی مردد بودم . 
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . 
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . 
فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . 
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...

این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است . شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!

 

منبع : بزرگترین وبلاگ مرجع داستان



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , داستان های مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 242
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان های کوتاه و خواندنی

می گویند ناصرالدین شاه در طول زندگی اش ۸۵ زن داشت و یک"ببری خان".
نمی دانیم که آن ۸۵ نفرچقدر نزد شاه مقرب بودند ولی ببری خان آنقدر محبوب این پادشاه بود که به گربه قجری معروف شد و نامش در تاریخ ماندگار شد.
روایت دردانگی این گربه به زمانی برمی گردد که ناصرالدین شاه سخت بیمار بود و تب شدیدی داشت و این گربه هم تازه زایمان کرده ومشغول جا به جایی بچه هایش بوده و از کنار بستر شاه می گذشته که کسی وارد اتاق می شود و در را می بندد،راه خروجی گربه که بسته می شود سرگردان و بلاتکلیف دور بسترشاه می چرخد و پایین پای شاه می ایستد.
یکی از همسران شاه، صاحب گربه از سرچاپلوسی و خودشیرینی این رویداد را نشانه بهبودی شاه عنوان کرده و به او مژده بریده شدن تب را می دهد.از قضا سپیده دم فردا تب می برد و شاه بهتر می شود . از آن پس گربه می شود محبوب و مقرب درگاه.

پس از مدتی زنان شاه که می دیدند شاه به این گربه بیشتر از آن ها توجه می کند ، گربه را می دزدند و در سیاهچالی می اندازند! 



:: موضوعات مرتبط: داستان های خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود.

شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت.
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. 
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد.
مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد.
قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، 

صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.

وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.

صاحب مغازه در پاسخ گفت: 

مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.
این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.

داستان


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 262
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 269
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان

آیا می دانید تخته نرد چگونه و توسط چه کسی ابداع شد و چه فلسفه زیبا و عبرت آموزی در پس آن نهان است؟ تخته نرد توسط بزرگمهر ابداع شد و اما داستان پیدایشش:


در زمان پادشاهی انوشیروان خسرو پسر قباد، پادشاه هند «دیورسام بزرگ» برای سنجش  خرد و دانایی ایرانیان و اثبات برتری خود شطرنجی را که مهره های آن از زمرد و  یاقوت سرخ بود، به همراه هدایایی نفیس به دربار ایران فرستاد و «تخت ریتوس» دانا را نیز گماردهء انجام این کار ساخت. او در نامه‌ای به پادشاه ایران نوشت:



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 

 
داستان

روزی چشم به دیگر یارانش گفت: 
کوهی پوشیده از ابر در پشت این دره ها می بینم. به راستی که چه کوه زیبایی است.

گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟ من صدای او را نمی شنوم.
دست گفت: من بیهوده می کوشم تا او را لمس کنم اما هیچ کوهی را نمی یابم.
بینی گفت: من وجود او را درك نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم. پس وجود آن غیرممكن است!
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید،

درحالی که حواس دیگر دربارۀ چنین خیالبافی هایی گفتگو می کردند و به این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است! 



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 

 
سی نصیحت  زرتشت


۱, آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر
۲٫ قبل از جواب دادن فکر کن
۳٫ هیچکس را تمسخر مکن
۴٫ نه به راست و نه به دروغ قسم مخور
۵٫ خود برای خود، زن انتخاب کن
۶٫ به شرر و دشمنی کسی راضی مشو
۷٫ تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما
۸٫ کسی را فریب مده تا دردمند نشوی
۹٫ از هرکس و هرچیز مطمئن مباش
۱۰٫ فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی
۱۱٫ بیگناه باش تا بیم نداشته باشی
۱۲٫ سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی
۱۳٫ با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی
۱۴٫ راستگو باش تا استقامت داشته باشی
۱۵٫ متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی
۱۶٫ دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی
۱۷٫ معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی
۱۸٫ دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی
۱۹٫ مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی
۲۰٫ سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی
۲۱٫ روح خود را به خشم و کین آلوده مساز
۲۲٫ هرگز ترشرو و بدخو مباش
۲۳٫ در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند
۲۴٫ اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده
۲۵٫ دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین
۲۶٫ چالاک باش تا هوشیار باشی
۲۷٫ سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی
۲۸٫ اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری
۲۹٫ با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد
۳۰٫ مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند 


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان

از مترسکی سؤال کردم:

آیا از تنهایی در این مزرعه بیزار نشده ای؟

پاسخ داد: 

در ترساندن دیگران برای من لذتی است به یاد ماندنی، پس از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم.

اندکی اندیشیدم و گفتم: 

راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.

گفت:

تو اشتباه می کنی زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آن که درونش مانند من با کاه پر شده باشد.

سپس او را رها کردم در حالی که نمی دانستم آیا مرا می ستاید یا تحقیر می کند.

یک سال بعد مترسک، فیلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذشتم دو کلاغ را دیدم که سرگرم لانه ساختن زیر کلاه او بودند!




:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان های کوتاه و خواندنی

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد : 

گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد – پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

  دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 295
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد