نوشته شده توسط : مهران

با سلام خدمت همه بازدیدکنندگان محترم

به دلیل مشغله زیاد و اینکه نمیتونم وبلاگ ها رو آپ کنم به چند نفر جهت همکاری در این وبلاگ نیاز دارم.

در صورتی که تمایل دارید در قسمت نظرات اعلام کنید.



:: بازدید از این مطلب : 467
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.

همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.

ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.

یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو تسکین میده.

سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.

در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان طناب شیطان , داستان جدید , داستان تلخ , داستان احساسی , دنیای داستان کوتاه و جالب , احساسی , زیبا , داستان کوتاه احساسی , داستان غمگین , عشق وعاشقی , داستان عبرت آموز , داستان واقعی , داستان تاثیر گذار , مرجع داستان کوتاه , داستان های کوتاه زیبا , ,
:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل

او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او

را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی

چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی

توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان توقف , داستان جديد , داستان تلخ , داستان احساسي , دنياي داستان کوتاه و جالب , احساسي , زيبا , داستان کوتاه احساسي , داستان غمگين , عشق وعاشقي , داستان عبرت آموز , داستان واقعي , داستان تاثير گذار , مرجع داستان کوتاه , داستان هاي کوتاه زيبا , ,
:: بازدید از این مطلب : 363
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

  توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.



:: موضوعات مرتبط: داستان های مختلف , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان تلخ , داستان احساسی , دنیای داستان کوتاه و جالب , احساسی , زیبا , داستان کوتاه احساسی , داستان غمگین , عشق وعاشقی , داستان عبرت آموز , داستان واقعی , داستان تاثیر گذار , مرجع داستان کوتاه , داستان های کوتاه زیبا , ,
:: بازدید از این مطلب : 550
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم .

مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .

قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 477
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 در یک شب زمستانی سرد ، ملا  در رختخواش خوابیده بود که یکباره صدای غوغا از کوچه بلند شد .

زن ملا به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است .

ملا گفت : به ما چه ، بگیر بخواب. زنش گفت : یعنی چه که به ما چه ؟ پس همسایگی به چه درد می خورد .

سرو صدا ادامه یافت و ملا که می دانست بگو مگو کردن با زنش فایده ای ندارد . با بی میلی لحاف را روی خودش انداخت و به کوچه رفت .

 گویا دزدی به خانه یکی از همسایه‌ها رفته بود ولی صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چیزی بردارد. دزد در کوچه قایم شده بود همین که دید کم کم همسایه‌ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پیش خود فکر کرد که از هیچی بهتر است . بطرف ملا دوید ، لحافش را کشید و به سرعت دوید و در تاریکی گم شد.

وقتی ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسید : چه خبر بود ؟

ملا جواب داد : هیچی ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد که لحافی که ملا رویش انداخته بود دیگر نیست .

این ضرب المثل را هنگامی استفاده می شود که فردی در دعوائی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی  مالی را از دست داده است .



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 619
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 در زمان‌های‌ دور، کشتی‌ بزرگی‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد  که‌ کشتی‌ غرق‌ شود. مسافران‌ کشتی‌ توی‌ آب‌ افتادند.    در میان‌  مسافران، مردی‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌ای‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد

موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتی‌ مرد چشمش‌ را باز کرد، خود را در ساحلی‌ ناشناخته‌ دید بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا یا شهری‌ برسد. راه‌ زیادی‌ نرفته‌ بود که‌ از دور خانه‌هایی‌ را دید. قدم‌هایش‌ را تندتر کرد و به‌ دروازه‌ شهر رسید.

در دروازه‌ی‌ شهر گروه‌ زیادی‌ از مردم‌ ایستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوی‌ او رفتند. لباسی‌ گران‌قیمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند. او را بر اسبی‌ سوار کردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 325
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 در زمان‌های‌ دور،   مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 در زمان‌های‌ دور،   مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.

مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش‌های خوشمزه او دهان هر کسی را  آب می انداخت.

روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.

قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.



:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 شهريور 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد