نوشته شده توسط : مهران
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل

او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او

را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی

چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی

توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان توقف , داستان جديد , داستان تلخ , داستان احساسي , دنياي داستان کوتاه و جالب , احساسي , زيبا , داستان کوتاه احساسي , داستان غمگين , عشق وعاشقي , داستان عبرت آموز , داستان واقعي , داستان تاثير گذار , مرجع داستان کوتاه , داستان هاي کوتاه زيبا , ,
:: بازدید از این مطلب : 365
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان های کوتاه و خواندنی

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود.

پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، اما دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند و هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکند محرم بیمارش است، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , داستان های مختلف , ,
:: بازدید از این مطلب : 392
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 13 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 

 
 
 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر

از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را
بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر

دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی
بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 317
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 


داستان های کوتاه و خواندنی

سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب  وقتی آرام  می گیرد  که من  نه تو را رها  کرد ه ام و نه با  تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم  تا  به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس  30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87)



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , داستان های مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 360
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 اعتقاداتمان را چند می فروشیم؟


در مرکز تبلیغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد .راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . 
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . 
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم 
اما هنوز کمی مردد بودم . 
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . 
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . 
فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . 
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...

این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است . شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!

 

منبع : بزرگترین وبلاگ مرجع داستان



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , داستان های مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 242
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 11 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود.

شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت.
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. 
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد.
مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد.
قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، 

صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.

وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.

صاحب مغازه در پاسخ گفت: 

مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.
این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.

داستان


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 262
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان

آیا می دانید تخته نرد چگونه و توسط چه کسی ابداع شد و چه فلسفه زیبا و عبرت آموزی در پس آن نهان است؟ تخته نرد توسط بزرگمهر ابداع شد و اما داستان پیدایشش:


در زمان پادشاهی انوشیروان خسرو پسر قباد، پادشاه هند «دیورسام بزرگ» برای سنجش  خرد و دانایی ایرانیان و اثبات برتری خود شطرنجی را که مهره های آن از زمرد و  یاقوت سرخ بود، به همراه هدایایی نفیس به دربار ایران فرستاد و «تخت ریتوس» دانا را نیز گماردهء انجام این کار ساخت. او در نامه‌ای به پادشاه ایران نوشت:



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 

 
داستان

روزی چشم به دیگر یارانش گفت: 
کوهی پوشیده از ابر در پشت این دره ها می بینم. به راستی که چه کوه زیبایی است.

گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟ من صدای او را نمی شنوم.
دست گفت: من بیهوده می کوشم تا او را لمس کنم اما هیچ کوهی را نمی یابم.
بینی گفت: من وجود او را درك نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم. پس وجود آن غیرممكن است!
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید،

درحالی که حواس دیگر دربارۀ چنین خیالبافی هایی گفتگو می کردند و به این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است! 



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 

 
سی نصیحت  زرتشت


۱, آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر
۲٫ قبل از جواب دادن فکر کن
۳٫ هیچکس را تمسخر مکن
۴٫ نه به راست و نه به دروغ قسم مخور
۵٫ خود برای خود، زن انتخاب کن
۶٫ به شرر و دشمنی کسی راضی مشو
۷٫ تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما
۸٫ کسی را فریب مده تا دردمند نشوی
۹٫ از هرکس و هرچیز مطمئن مباش
۱۰٫ فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی
۱۱٫ بیگناه باش تا بیم نداشته باشی
۱۲٫ سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی
۱۳٫ با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی
۱۴٫ راستگو باش تا استقامت داشته باشی
۱۵٫ متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی
۱۶٫ دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی
۱۷٫ معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی
۱۸٫ دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی
۱۹٫ مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی
۲۰٫ سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی
۲۱٫ روح خود را به خشم و کین آلوده مساز
۲۲٫ هرگز ترشرو و بدخو مباش
۲۳٫ در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند
۲۴٫ اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده
۲۵٫ دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین
۲۶٫ چالاک باش تا هوشیار باشی
۲۷٫ سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی
۲۸٫ اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری
۲۹٫ با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد
۳۰٫ مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند 


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , داستان های پندآموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان

از مترسکی سؤال کردم:

آیا از تنهایی در این مزرعه بیزار نشده ای؟

پاسخ داد: 

در ترساندن دیگران برای من لذتی است به یاد ماندنی، پس از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم.

اندکی اندیشیدم و گفتم: 

راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.

گفت:

تو اشتباه می کنی زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آن که درونش مانند من با کاه پر شده باشد.

سپس او را رها کردم در حالی که نمی دانستم آیا مرا می ستاید یا تحقیر می کند.

یک سال بعد مترسک، فیلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذشتم دو کلاغ را دیدم که سرگرم لانه ساختن زیر کلاه او بودند!




:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

 داستان های کوتاه و خواندنی

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد : 

گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد – پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !



:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 404
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد